صدای احساسم صدایم میلرزید......! خودم را به اغوش کشیده بودم در کنار پیاده رو عابران خسته نشسته بودم گوشه ای سرد و تاریک سر به زیر برده بودم ناگهان.... دیدم همه به بالا نگریستن..بی اختیار دیدم... دیدم رهگذری که صدای پایش می آید که با هر قدمش بیش تر به دل مینشید از کف این رهگذر احساسم را به مشت گرفتم همین که رسید به من گره مشتم را به پیش بردم گفتمش همی دل بستم و امیدی خام دارم گفتا دل بستنت بسی خیال خام، دلی سنگ دارم نا گهان صدایی چون صدای نم باران به زیر پامانده همه را شگفت کرد... بعد از ان که گفت گوشه نشینان را چه به دل بستن احساسم را زیر پایش لح کرد..... .........................................................................................از پژمان نجفی پور
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |