سفارش تبلیغ
صبا ویژن
توهمدردی یا همدردی؟؟؟؟

آخره عشق شکستنه

...درسته که اول عشق پر زدنه

تو آسمون ابیش... پرواز کردنه

اول عشق که باشی ....خیلی گرمی

یه پناه خوبی برای هرکی

...

اما اخرش اتیش گرفتنه

ببینی و دست نزنی خودش یه اتیش

تو غم تنهای س. ختنش یه اتیش

تو لحظه هات

......فقط میسوزی

خاکستر نمیشی ولی .....

باز میسوزی

عشق پراتو میشکنه

توی او ج پرواز تورو می پرونه بی انکه بدانی و بمانی یادت نمونه که میمونه ...........


نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 93/2/25ساعت 9:37 عصر توسط eibo نظرات ( ) | |

نامه حضرت علی (ع) به پسرش ...........اونچه که خودم تو نهج البلاغه خوندم.و برداشت کردم................پسرم همیشه از کاری کی میخواهی انجام بدهی و بیم ان داری که گمراه شوی پس ان کار را انجام نده................خودتو مسافری فرض کن در این دنیا که می خواهی از یک جای (جاده) بی اب و ابادانی به یک مقصد سر سبز و خرم بروی (چنان که در راه نمی مانیم اگر خوب یا بد باشد بلاخره میگذره) این برا پول داراست قبلی برا فقیرا بود...............باید چنانچه پول داری باید بدانی که از یک جای اباد و سرسبز و خرم به یک جای خشک بی صفا و دل تنگ میروی ..3....برداشتم از نهج البلاغه این بوده ها خود کلمات رو ننوشتم فردا پس فردا نری بگی اینجور و اونجور .... ......همیشه با مردم خوب بر خورد کن....چشم هایت را از نامحرم بپوشان......مبادا به دنیا و متعلقاتش دل ببندی..................

حافظ هم میگه من غلام همت انم که زیر چرخ کبود از هرچه رنگ تعلق میپذیرد ازاد است

...........همواره در هر کاری اول رضایت خدارا جلب کنیم و بی خیال مال دنیا باشیم..مبادا گول زیبای ها و خوش گذرانی های دنیا را بخوری............................................

            

                                 بچه ها علی (ع) .....خیلی گذشت داشت .....خیلی سال ها حقشو خوردن اما سکوت کرد

           تا حالا مثل علی گذشت کردید ................................

 

                                     راستی اگه شما مولتی ملیاردر بودید با پولتون چه کاری انجام میدادید تا هم خدا  و هم بندش ازت رازی باشه...............


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 93/2/24ساعت 7:59 عصر توسط eibo نظرات ( ) | |

داستان هایت را میخوانند باور داری؟

باور داری همه مانده اند در کف اخر قصه ت

اری باید زمان را پشت سر گذاشت تا تا بفهمیم سرگذشت را

من موندم این همه انسان میبینم ...اما نمیدونم انسانیت کجاست که این همه حیوان

انسان نما دور و اطرافمان را گرفتن اگر فقط چند لحظه فکر کنید میفهممید که همه

ما حیوانی بیش نیستم دیگران قربانی خواسته ما و ما قربانی خواسته دیگران

بدون ان که چیزی را بدانیم

تئنه های رفتنت به احساس دلم سیلی میزند

بی ان که چیزی به لب بیاورم زبانم دم نمیزند

از ان که توگفتی و انچه این شد میان من وتو

تورفتی من ماندم که من توبا من دیگری ماشد

 

......

.............

.......................

................................

...................

..........

....

دست بسته فریاد زد اما دست بسته غرق شد تمنای نیازی که به جرم یک نیاز از همه چیز سلب نیاز شد

.............

تقدیمه هر چی ادمه


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 93/2/20ساعت 4:33 عصر توسط eibo نظرات ( ) | |

یه روز که زمستون هم بوده ......یه پیر مرده بود معتاد الیل زوار در رفته که دختری داشته دم بخت خوش برو رو و شیرین کلام و خوش چهره....به طوری که هرکی میدیدش عاشقش میشد .....اقا این پیری پول در بسات نداشته که بره زهر ماری بگیره بزنه بر ه فضا میره نسیه بگیره فروشندهه میه اگه دخترتو چند شب مهمونم کنی حرفی نیست .......پیر مرد قبول نمیکنه میترسه یارو دست به گناه بزنه و خلاصه دخترشو امانت میده به شیخ شهر میگه قربون دستت اینو چند روزی برام نگه دار من کارامو ردیف کنم از این شهر میرم شیخم قبول میکنه ....خدایش ادم خدای داره .....شیخه دختررو میبره خونش نگاه میکنه این دختره بد جور افسون گره همه چیزش زیباست میترسه دست به گناه بزنه میبره میده دست قاضی شهر میگه میترسم جواب خدارو چی بدم بدم قاضی میگم اشنامونه ....خلاصه میده دست قاضی قاضیه هم تحویلش میگیره میبره خونش یه اتاق بهش میده .......خلاصه قاضی میمونه تو کفش میگه چرا بزارم ببرنش خودم کارشو میسازم .....کی میفهمه خلاصه دختره میره تو اتاقش بخوابه ....لباساشو در میاره لباس راحتی میپوشه نصف شب نگا میکنه قاضی اومده میخواد ........خلاصه پا به فرار مزاره میره میره میره میره .........تا به یه جنگل میرسه هواهم خیلی سرد بوده .....میبینه یه جا یه کلبه هست که اتیش گذاشتن میره جلو نگا میکنه چن تا جوونه مست دور اتیش میگن و میخندن یکیشون میگه اهای دختر اینجا چیکار میکنی هوا سرده با خودتو گرم کن دختر میترسه همین که میخواد بره جوونا نمیزارن میگن جنگل خطره .....خلاصه میبرنش تو کلبه یه پوست گوسفند میدن بهش میگن خیالت راحت بگیر بخواب اتیش رو براش چاق میکنن و خلاصه دختره با ترس و لرز می خوابه میگه الان میان الان میان تو همین فکر خوابش میبره صبح از خواب بیدار میشه میبینه پوست گوسفنده روشه میره بیرون نگاه میکنه او چند تا جوون کل دیشبو بیرون موندن هیزمشونم تموم شده و از سرما یخزدن مردن همشون...........


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 93/2/20ساعت 4:20 عصر توسط eibo نظرات ( ) | |

امپراتور

امپراتور

امشبم از پس این ماه چه غوغای برخواست


چنان که بر دلم از اتش عشق برخواست


همه گان را میتوان به شعله کشید اری


ببین مرا با دیدنت ز دلم چه شعله ای برخواست


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 93/2/20ساعت 1:59 عصر توسط eibo نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

قالب وبلاگ : قالب وبلاگ



مواظب - موزیک فا - قالب وبلاگ بلاگفا | اسپرت - فست فود - گردشگری - لوستر - پرده - دانلود تحقیق - ماه دامین